مهدي مهدي ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

مهدی جون معجزه ای از سوی خدا

خدای من از تو سپاسگزارم

خدایا به خاطر اینکه هرگز تنهایمان نمیگذاری از تو سپاسگذارم خدایا به خاطر اینکه هرگاه در جاده زندگی قدمهایم از راه سست  میشود؛ تو باتلنگری به راهم می اوری از تو سپاسگزارم خدایا ممنونم که هرزمان که تورا از یاد می برم و حضور سبزت را در کنارم فراموش کرده ام با نازل کردن بلایی کوچک مرا متوجه خود ساخته ای تا به یاد آورم که در برابر اراده بی انتهایت هیچ چیز تاب ایستادگی ندارد خدایا از اینکه می بینم بزرگی چون تو همواره مرا زیر نظر دارد و هرگز فراموشم نمی کند سخت به خود می بالم خدایا بااینکه گناه کردم ناسپاسی نموده ام حتی گاهی از رحمت بی کرانت نا امید شده ام و بنده خوبی برایت نبوده ام...
31 خرداد 1393

مهدی جان پسر مامان

سلام به پسرم  مهدی جان  بازم باید خدا را شکر کنم که بعد از آجی جون نیکی خدا تورو به من داد این خدای مهربون که صدای همه رو می شنوه و به همه نعمتاشو ارزانی میکنه مهدی جان خدا تورو بعد از 6 سال به من داد و من دستهای غیبی خدا رو احساس کردم  و حالا زندگی دو نفره ما که داشت رنگ می باخت با حضور نیکی جان جان گرفت و با حضور تو عزیز کامل , پرشور ؛ شلوغ, شد به حدی شماها وقتم را میگیرید که متوجه گذشت زمان نمی شوم  رابطه شما دو تا خیلی قشنگه خدا کنه از همین اینجا آرزو می کنم الهی الهی الهی تا آخر سالیان بسیار طولانی رابطه ایی بسیار با محبت , دوست داشتنی , بااحترام  داشته باشید شکر خدا ...
31 خرداد 1393

دریا

آرامش وجودم، پسر خوبم ، فرشته آرومم، تو فندوقی مامان هستی تو عزیز دلم، کوچولوی مامان هستی، خدا جون شکرت . پسرکم  تو هنوز یک سالت نشده . موقعی که چالوس بودیم برای اولین بار بردمت دریا . چند تا عکس ازت گرفتن به عنوان یادگاری......   ...
10 خرداد 1393

اسباب بازی عرشیا جون

سفید برفی من بازم سلام، سلام به چشمهای قشنگت، حدوداً دو هفته پیش بود که بابایی و مامانی تصمیم گرفتند کلا دکوراسیون خونه رو عوض کنند از اونجایی که مامانی و بابایی مهربون دوست نداشتند تو و آجی جون (نیکی) توی گردو و خاک مریض بشید شما به اتفاق مامانی اومدید چالوس و بابایی خونه موند . این یه عکس  ازته که با اسباب بازی عرشیا جون داری بازی می کنی اینجا هم خونه خاله بهشته جون هست که دنبال نیکی جون و عرشیا جون رفتی و می خوای باهاشون بازی کنی اینجا هم یه چیز دیگه پیدا کردم می خوام بخورم       ...
8 خرداد 1393

حمام کردن فندوقی

سلامی دوباره به  چراغ خونه، ستاره آسمونا، فندوق فندوقی . مهدی نازم  عکسا ی نازت رو که از حموم اومدی برات گرفتم تا بعد که بزرگ شدی ببینی تو ماه آسمونی اینجا لباس پوشیدی گلم چون سرد بود مامان جون سرت روسری گذاشت تو دختر نیستی ها، تو پسرک مایی     بعد از اینکه ماشینتو درست کردی گشنت شد ...
5 خرداد 1393

وروجک

سلام ، سلام صدتا سلام به فندوق کوچولو( اینو مامانی همیشه بهت می گه). سلام به چشم های قشنگنت عزیزکم. تو سفیدبرفی مایی (این اسمم خاله ندا) برات گذاشته. از بس که نازی هرکی یه اسمی برات می ذاره. امروز می خوام چند تا عکس از شیطنت هات بذارم خودت ببین .....     ...
5 خرداد 1393
1